اولین مسافرت...
یک هفته پیش درست 17 مهر 92 اولین مسافرت سهند به قزوین بود
اما ماجراهای حسام روزهای قبل از مسافرت:
اول اینکه آقا حسام رانندگی باباشونو قبول ندارن
دوم اینکه به هیچ وجه قبول نمیکنن که باباشون رانندگی کنه
همین قضیه باعث شد که حسام جون شروع کنه به التماس از بابابزرگش(بابای مامانی) که اون رانندگی کنه(آخرشم به گریه رسید)
اوج داستان اینجا بود که حسام برگشت و با گریه گفت:
مامــــــــــــــــــــان من میترسم یا تو یا بابا رو از دست بدم چرا اینو نمیفهمی
خلاصه دل همه واسه آقا حسام سوخت و همه باهم راهی سفر شدیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی